محل تبلیغات شما

یک آدم چه‌طور می‌تواند در زمان کوتاهی عوض شود؟ تاثیر می‌گیرد از آدم دیگری یا یک‌هو چیزی را که قبلا ندیده بوده را می‌بیند؟ داستان ما هم از همین‌جا شروع شد. ندانستیم کدام‌مان عوض شدیم و چرا. همیشه آدم مستقل و قوی‌ای بود و من هم از همین خوشم می‌آمد. دلم می‌خواست مثل او باشم. تا جایی که می‌توانستم هم پیش رفتم ولی از جایی به بعد دیگر ترسیدم. تنها آدمی که به نظرم پیشش قوی نبود ب. بود. هرچه او می‌گفت بود، هرکار که می‌کرد برایش مهم نبود، عشق است دیگر. ولی خوش‌حال بودم برایش و می‌دانستم هیچ‌وقت به اندازه الان عاشق و آرام نبوده. 

دو روز است که افتاده‌ام گوشه خانه. مثل آدم‌هایی که در تولیدی کار می‌کنند، همان‌طور سریع و فکر نکرده، در این دو روز کتاب خواندم و پادکست گوش دادم. این وسط چیزکی هم خوردم و انتخاب واحدی هم داشتم که خوابم را ازم گرفت. راضی‌ام از تنها بودن. از کتاب خواندن و گوش دادن به صداهای آدم‌هایی که هرکدام چیز جدیدی برای گفتن دارند. اما اگر راستش را بخواهید از ترس‌هایم کلافه‌ام. این ترس‌ها تمامی ندارند. اگر در اتاقی ۳۰ متری زندگی می‌کردم شاید این ترس‌ها را نداشتم. مهم نیست. دیگر در این دو روز عادت کردم. 

همه‌چیز از جایی شروع شد که اجازه دادم ب. در زندگی شخصی من دخالت کند. دوستش داشتم و دوستم داشت ولی نباید دخالت می‌کرد. از او دور و دورتر شدم. فقط تیکه‌ها و کنایه‌هایی که از طرف او می‌آمد را باید تحمل می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. از خودش یاد گرفته بودم که اگر کسی را دوست داری به کسی که او هم دوست دارد احترام می‌گذاری. ولی از طرف آن‌ها چنین چیزی نمی‌دیدم. گذشت و همان‌جا بود که تغییرش را دیدم. دیدم که به قول قدیمی‌ها عشق کورش کرده. آدمی که یک سال در زندگی‌اش است جای منی که ۲۱ سال در زندگی‌اش بوده‌ام را گرفته. و این حقیقت را باید می‌پذیرفتم که دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست. 

چای را که دم کردم آمدم و نشستم به ادامه کتاب خواندنم. پول کمی در حسابم داشتم. باید مدیریتش می‌کردم. حس می‌کردم مرا وسط امتحانی قرار داده‌اند که ببینم می‌توانم یا نه. مسخره بود. انگار همه منتظر بودند که بگویند: ببین نمی‌توانی هاهاها 

دستانش مهربان بود. با هر قطره اشکی که می‌ریختم سه بار دستش را روی صورتم می‌کشید. و من نگران بودم. نگران این‌که جز او و مادرم کسی را در زندگی‌ام ندارم. مادرم که مرا از خودش راند و فقط تو ماندی. نکند تو هم مرا برانی، نکند دیگر نباشی. او هم برای این‌که از این فکرها نکنم دستم را گرفت و مرا برد. برد جاهایی که آرامش داشتم. اما حالم خوب نبود. انگار فقط وقتی آن کتاب‌ها را می‌خواندم و پادکست‌ها را گوش می‌دادم از آن فکرها دور می‌شدم و برای همین بود که غرق‌ شده بودم توی‌شان. 

صبح‌ها یک بار قبل از خواب و ظهر‌ها یک‌بار بعد از خواب چک می‌کنم که کجاست و چه می‌کند. خیلی خوب و خوش است. گه‌گاه فکری می‌کند به من و می‌نویسد در توییتر یا وبلاگش. او اعتقاد دارد که باید به زور مرا مستقل کند و جدایم کند از خودش. می‌دانم از من خسته شده و دوستم ندارد. چهره‌ی متفاوتی دارد از خودش این‌جا. از همین خوشم نمی‌آید. دوست دارم همه‌جا خودم باشم. همه فکر می‌کنند عجب مادری که سعی می‌کند دخترش را مستقل کند درحالی که برای خودش چه‌قدر سخت است. ولی آن‌طور نیست. ما مادر و دختری نبودیم که شبیه بقیه مادر دخترها باشیم. 

الان هشت سال و چهار ماه است که از آن ماجرا می‌گذرد. تنهای تنها در یکی از روستاهای این‌جا زندگی می‌کنم. دورم تا سقف پر از کتاب است. اتاق کوچک است و محله‌ امن. نه ترسی دارم نه کسی را. هر دویشان ولم کردند. نه خبری دارم نه اثری. 

خیلی دور خیلی نزدیک

تمرین ششم: پلاک ۳۱

تمرین چهارم: طراحی شخصیت

هم ,ولی ,خودش ,مرا ,زندگی ,می‌کردم ,از خودش ,کسی را ,است که ,که به ,آدم‌هایی که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها