هنوز ساعتم زنگ نزده بود، سردرد و گلودرد عادتم شده بود. پیامها ردیف شده بود. مامان نوشته بود: اگه اینترنتا قطع شد صبح پاشدی، با اولین پرواز بیا.» زنگ زدم. مدام چیزهایی میگفت که چشمانم بزرگ و بزرگتر میشد. اصلا نمیفهمیدم چه شده. چمدانهایم پخش زمین، پستهها و تخمههایی که خریده بودم آن گوشه بود. صدای بیبیسی فارسی شده بود موسیقی متن خانه. هیچکس نبود ولی بیبیسی روشن بود. تحلیلها، اینکه چه میشود. چه میخواست بشود؟ مگر دیگر چیزی مهم بود؟
بلیط گرون شده بود. برایم مهم نبود. فقط خانه میخواستم. معدهم درد میکرد. هنوز نفهمیده بودم که دقیقا چه شده. باید میرفتم سیمکارتی میگرفتم و سیمکارت مادربزرگم را پس میدادم. مردها در مرکز خدمات ایرانسل میخندیدند. مدل گوشیام را میپرسیدند. من عجله داشتم. باید زودتر میرفتم. میرفتم و تنها میشدم. راننده تاکسی ایستاد که نان بربری بگیرد. همهچیز انگار جمع شده بود تا من دیرم شود. راننده مدام حرف میزد. آهنگهای شاد گذاشته بود و میخواند. سرم را تکان میدادم. میخواستم زودتر آن لحظهای برسد که کفشهایم را در خانه درمیآورم. معلوم نبود میرسم به آن لحظه یا نه.
چمدانها را جلوی در گذاشتم. گریه میکردم. مادربزرگ بغلم میکرد و میگفت که باید مثل او قوی باشم. مسئله قوی بودن نبود. مسئله اصلا چیز دیگری بود. مسئله نگاههای دریا و فراز در عکسشان بود. مسئله افسردگی صبا و فکرش به خودکشی بود. مسئله خیلی چیزهای دیگر بود و من فکر میکردم خیلی خودخواه هستم که فقط میخواهم بروم و برسم به مادرم.
معدهام درد میکرد. زنگ زدم و از همه خدافظی کردم. برای آن روز و برنامههایم خوشحال بودم ولی دیگر همه چیز فرق کرده بود.
سوار اسنپ شدم. جلوی هق هق گریهام را نمیتوانستم بگیرم. تمام اینستاگرامم شده بود عکس دریا و فراز. عکس بقیهشان. بچهها، مادرها، دانشجوها و دوستها. در راه فرودگاه مدام به فکر این بودم که آنها هم از همین راه رفته بودند، وحشتناک بود. حالم را بد و بدتر میکرد. آهنگهای ماشین از آن آهنگهای مزخرف جدید مجاز بود که با خوشحالی میخواند که تو رفتی و مرا ول کردی ولی من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. راننده هم از آینه نگاهم میکرد و فکر میکرد که عاشقی هستم که مرا هم ول کردند و من مجبورم قوی باشم. و آهنگهایش را غمگین و غمگینتر میکرد. حالم را هیچکس نمیفهمید. میخواستم تراپیستم آن لحظه فقط کنارم باشد. استرس پرواز به کنار، غم عجیب و زیاد این سفر هم به کناری بود. به فرودگاه رسیدم. چشمانم دیگر نا نداشت تا تابلوها را بخوانم. اشکهایم باید تمام میشدند که نمیشدند. سومین نفر در صف چمدان بودم. فکرم را سعی میکردم پرت کنم از آن که همهی آن مسافران هم همینجا بودند و همین مراحل را طی کردند. در صف چمدان خندیدند و گپ زدند. برای بعد از رسیدنشان برنامه ریختند. خبر دادند که الان در صف چمدانیم. برایم فاجعه بود. دختری پشتم بود. برای بار اول بود سفر میکرد. دوست شدیم و حرف زدیم. حالش را نداشتم ولی میدانستم مرا از این حالم نجات میدهد. این وسط از دریا خبر میگرفتم. دوستانش پیشش بودند. کاش من هم پیشش بودم. نمیتوانستم برایش بنویسم، حالا هم نمیتوانم. یکهو شبنم را در فرودگاه بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن. دختر نوازشم کرد. مهربان بود و در عین اینکه مرا نمیفهمید، میفهمید!
دلم صدا میکرد. یادم افتاد از صبح هیچ نخوردم. نشستیم به خوردن چیزی. میل نداشتم. شبنم، دوست جدیدم، اصرار میکرد. معلوم بود برای اینکه حواسم را پرت کند از این در و آن در حرف میزند. بد هم نبود. انگار کمی به زندگی برگشته بودم. فکرم مدام در رفت و آمد بود. آرام نداشتم.
هواپیما که بلند شد قلبم مثل موتور میلرزید. با هر تکان شبنم دستم را میگرفت. لبخندش آرامم میکرد. وقتی رسیدم، به مادرم که پیام دادم، انگار کتکخوردهای بودم که تازه توان بلند شدن پیدا کرده. با خودم زخم و اشک آورده بودم. به مادرم که رسیدم اشک میریختیم. اول حرفی نزدیم. انگار از دل هم خبر داشتیم. احساس عذابوجدان داشتم از بغل کردن مادرم. از رفتنم.
صبح که پاشدم دیدم که خواب نبوده و بدتر شدم. آن غم نه از چهرهی من نه از چهرهی مادرم مدتها نمیرود انگار.
-برای فراز برادر دریا، برای دختر هورایران، برای همسر و دختر حامد اسماعیلیون و تمام مسافران آن پرواز و تمام آدمهای غمگین این سفر- (باشد که این غمها روزی تمام شوند)
(از دید تینا، همسایه بالایی نوید)
موهایش را مش شرابی کرده بود. شال نازک زرشکیاش از همان شالهایی بود که دستفروشهای تجریش میفروشند. از بالا که نگاه میکردم شالش افتاده بود و فقط نوار نازک زرشکیای مثل تل موهایش را گرفته بود. ماتیک خوشرنگ ماتی به لبش بوددکه لبش را بزرگتر از حد معمول نشان میداد. تقریبا نصف سینههایش بیرون افتاده بود و با قدمهای بلندش به سمت خانهی ما میآمد.
سه سالی میشود که در این آپارتمان مینشستم. خیلی طول کشید تا اینجا را پیدا کنم. مادر و پدرم باید به شهرمان برمیگشتند و میخواستند محل زندگیام نزدیک دانشگاه و امن باشد. تا اینکه وقتی به یکی از خوابگاهها سر زدیم و مدیر خوابگاه شمارهی نوید را به ما داد. پدر نوید صاحب آن آپارتمان بود و قصد داشت واحدها را به دانشجوها با قیمتی مناسب اجاره دهد. پسرش هم در طبقه اول آپارتمان مینشست.
از همان کفشهای پاشنه بلندی پای زن بود که مینا، همکلاسیام در مهمانیها میپوشید. از آپارتمان رو به رویی آقای حسنی را میدیدم که با چشمانی گرد قدمهای زن را دنبال میکند. نوید برای اینکه مرا با محل زندگی بیشتر آشنا کند، اسم آقای حسنی را گذاشته بود فضول خان و گفته بود که فضول محلهاس. کلی خندیده بودم. به هرحال میدانستم که زن به کدام واحد آمده. این پنجمین زنی بود که در این یک ماه گذشته زنگ در خانهی نوید را میزد.
سه سال بود که نوید را میشناختم. هیچ رفتار غیرعادی از او ندیده بودم. خیلی به من کمک کرد. حتی اولین نفری بود که توانسته بود اعتماد پدر و مادرم را جلب کند تا این حد که با خیال راحت مرا به او سپردند و رفتند. نوید سال آخر پزشکی بود. درسخوان بود و هرچه داشت از پدر و مادرش داشت. اینها را خودش گفته بود. در این دو ماه آنقدر سرش شلوغ شده بود که حتی نمیدیدمش. فکر میکردم لابد درس برای خواندن دارد.
پردهها را کشیدم. نمیخواستم دیگر فکر کنم. تلویزیون را خاموش کردم تا ببینم صدایی از پایین میآید تا نه.
(از دید آقای حسنی، همسایهی رو به رویی نوید)
با هر بادی مانتوی خانم به عقب میرفت. تاپ تنگ پوشیده بود و منم سعی میکردم زیاد نگاهش نکنم. خجالتآور بود! کفشهای پاشنهبلندی به پای خانم بود و کیف چرمی به ساعدش آویزان. یک نگاهش به موبایل و یک نگاهش به اطراف بود. انگار که دنبال پلاکی باشد. بله.! دوباره نوید خان دنبال خانهی رو به رویی ما میگشت.
فاطمه، دخترم در اتاق بود و من هم مثل همیشه کنار پنجره بودم. کنار پنجره بودن حالم را خوب میکرد. اجازه نمیداد اسیر در و دیوار شوم. مادر فاطمه بعد از آن تصادف به کما رفت. هشت ماهی گذشته. ظهرها فاطمه را از مدرسه برمیداشتم و میبردم تا مادرش را ببیند. بعد هم که برمیگشتیم به خانه تا فردا صبحش در اتاق میماند.
خانم توی خانه رفت. تینا کنار پنجره دستانش را به چانه زده بود و نگاهش بیعکسالعمل پی خانم بود. وقتی که خانم رفت تو انگار که عصبانی باشد پردهها را به سرعت کشید و رفت. اوایل فکر میکردم این خانمها پیش تینا میروند اما زمین تا آسمان با دختر سادهای مثل تینا فرق داشتند. و هیچوقت فکرش را هم نمیکردم پسر حاج عباس که انقدر درسخوان است اینطور آدمی باشد. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای ریختم.
(از دید الناز، مشتری نوید)
چند هفته پیش از نیما جدا شده بودم و حالم بد بود. رابطهای که هفت ماه بیشتر طول نکشید. نیما برایم همه کار میکرد. نیما بنز داشت. خوشتیپ بود. از دخترهای دور و برش دیگر خسته شده بودم. از اینکه انقدر پول و خانه و ماشینش را به رخم میکشید. فالوئرهای اینستاگرامم مدام به استوریهای گریهام واکنش نشان میدادند و حالم بدتر میشد. تنها کسی که پیشم بود سارا بود. سارا مثل هر دوست واقعی دیگری سعی میکرد حالم را بهتر کند و برای همین آدرس دکتری را به من داد و گفت که کارش خیلی خوب است و ارزان میگیرد. و گفت که همیشه دست بردن توی ظاهر حال آدمها را بهتر میکند. به زور سارا قبول کردم و آدرس را گرفتم.
خانه در یکی از کوچههای یوسف آباد بود. سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. پلاک ۳۱. اولین پلاک کوچه تازه پانزده بود. نگاهی به لوکیشن و نگاهی به خانهها میانداختم تا رد نکنم. اهالی کوچه سر تا پا نگاهم میکردند. پلاک را که پیدا کردم زنگ زدم و رفتم تو. با دکتر معصومی برای بوتاکس و میکرونیدلینگ از قبل هماهنگ کرده بودم.
این سومین روزی بود که آقای توماس ساعت ده صبح به کافهی کنار صندوق امانات بانک مرکزی شیکاگو میآمد. با کیف سامسونت سیاهش، میز انتهای بالکن کافه را انتخاب کرد. دستمالی را از جیب کنار پالتوی ضخیم توسی رنگش بیرون آورد و روی میز را پاک کرد. قهوهی آمریکانویش که آمد، نگاهی به آن انداخت. سینی کوچک زیر قهوه را موازی با کنارهی گذاشت و کتابش را از کیفش بیرون آورد. رفت و آمد عابرهای بیرون از کافه را به دقت اما زیرچشمی نگاه میکرد. هروقت جرعهای از قهوهاش مینوشید، مردمک چشمهایش بالا میرفتند تا سقف و دوربینهای مدار بستهی کافه را بررسی کنند.
دستکشهای تنگ را بالاتر کشید. ماسکش را پشتسرش به آرامی بست. ماسک آبی، لباس گشاد آبی و دمپایی آبی با جورابهای سفید. تمیز و اتوکرده.
- ضربان قلب نرمال
مثل همیشه نگاهی به بالا انداخت و زیر لب چیزی گفت. از چند سوراخ روی شکم سفید و بیموی زن با چند میله ور میرفت. یک نگاهش به شکم زن و نگاه دیگرش به صفحهی تلویزیون کوچکی بود که تصویر صورتی نامعلومی را نشان میداد. انگار که چند مهرهی صورتی را با فاصله گذاشته باشند و با یک ذرهبین از بین آنها رد شوی.
- ضربان قلب نرمال
لحظهای از کار ایستاد. پشت دستش را چند ثانیهای روی سرش فشار داد. دانههای عرق از بین موهای سفید و خاکستریاش سرازیر میشدند. دستان لاغر و چروکیدهاش برخلاف همیشه میلرزید. تلویزیون همچنان مهرههای صورتی و کوچه پسکوچههای بینشان را نشان میداد.
- ضربان قلب نرمال، فشار نرمال، خسته نباشید آقای دکتر. اینم از آخرین عملتون که بازم موفق بود.
پارچ را پر از آب کردم. خاک پیتوسهای گوشهی سالن خشک شده بود. برگهای زردشان را چیدم و آب پارچ را آرام آرام سرازیر گلدانها میکردم که زنگ در خورد. پارچ خالی شده را کناری گذاشتم و در را باز کردم.
- اینجا چیکار میکنی؟ امروز تعطیله مگه نمیدونی بچهها خونهن؟ الانم خوابن برو تا بیدار نشدن.
خشمش را میشناختم. سالها بود که میشناختم.
- خوب اونا که خوابن، بیام تو حالا.
داشت میآمد تو که با دستم شانهاش را هل دادم. دستش را دور چانهام گرفت و با تمام زور فشار داد: دفعه بعدی چنین کاری بکنی خبری از قول و قرارمون نیست.» و رفت. در را بستم. پارچ را برداشتم. اشکهایم را میدیدم که همراه با آب توی پارچ پر میشوند.
پ.ن: سعی میکنم تمرینهایی بنویسم که بعدا داستان بلندی شود. این هم قسمتی از یکی از آن داستانهای بلند.
یک آدم چهطور میتواند در زمان کوتاهی عوض شود؟ تاثیر میگیرد از آدم دیگری یا یکهو چیزی را که قبلا ندیده بوده را میبیند؟ داستان ما هم از همینجا شروع شد. ندانستیم کداممان عوض شدیم و چرا. همیشه آدم مستقل و قویای بود و من هم از همین خوشم میآمد. دلم میخواست مثل او باشم. تا جایی که میتوانستم هم پیش رفتم ولی از جایی به بعد دیگر ترسیدم. تنها آدمی که به نظرم پیشش قوی نبود ب. بود. هرچه او میگفت بود، هرکار که میکرد برایش مهم نبود، عشق است دیگر. ولی خوشحال بودم برایش و میدانستم هیچوقت به اندازه الان عاشق و آرام نبوده.
دو روز است که افتادهام گوشه خانه. مثل آدمهایی که در تولیدی کار میکنند، همانطور سریع و فکر نکرده، در این دو روز کتاب خواندم و پادکست گوش دادم. این وسط چیزکی هم خوردم و انتخاب واحدی هم داشتم که خوابم را ازم گرفت. راضیام از تنها بودن. از کتاب خواندن و گوش دادن به صداهای آدمهایی که هرکدام چیز جدیدی برای گفتن دارند. اما اگر راستش را بخواهید از ترسهایم کلافهام. این ترسها تمامی ندارند. اگر در اتاقی ۳۰ متری زندگی میکردم شاید این ترسها را نداشتم. مهم نیست. دیگر در این دو روز عادت کردم.
همهچیز از جایی شروع شد که اجازه دادم ب. در زندگی شخصی من دخالت کند. دوستش داشتم و دوستم داشت ولی نباید دخالت میکرد. از او دور و دورتر شدم. فقط تیکهها و کنایههایی که از طرف او میآمد را باید تحمل میکردم و چیزی نمیگفتم. از خودش یاد گرفته بودم که اگر کسی را دوست داری به کسی که او هم دوست دارد احترام میگذاری. ولی از طرف آنها چنین چیزی نمیدیدم. گذشت و همانجا بود که تغییرش را دیدم. دیدم که به قول قدیمیها عشق کورش کرده. آدمی که یک سال در زندگیاش است جای منی که ۲۱ سال در زندگیاش بودهام را گرفته. و این حقیقت را باید میپذیرفتم که دیگر هیچچیز مثل قبل نیست.
چای را که دم کردم آمدم و نشستم به ادامه کتاب خواندنم. پول کمی در حسابم داشتم. باید مدیریتش میکردم. حس میکردم مرا وسط امتحانی قرار دادهاند که ببینم میتوانم یا نه. مسخره بود. انگار همه منتظر بودند که بگویند: ببین نمیتوانی هاهاها
دستانش مهربان بود. با هر قطره اشکی که میریختم سه بار دستش را روی صورتم میکشید. و من نگران بودم. نگران اینکه جز او و مادرم کسی را در زندگیام ندارم. مادرم که مرا از خودش راند و فقط تو ماندی. نکند تو هم مرا برانی، نکند دیگر نباشی. او هم برای اینکه از این فکرها نکنم دستم را گرفت و مرا برد. برد جاهایی که آرامش داشتم. اما حالم خوب نبود. انگار فقط وقتی آن کتابها را میخواندم و پادکستها را گوش میدادم از آن فکرها دور میشدم و برای همین بود که غرق شده بودم تویشان.
صبحها یک بار قبل از خواب و ظهرها یکبار بعد از خواب چک میکنم که کجاست و چه میکند. خیلی خوب و خوش است. گهگاه فکری میکند به من و مینویسد در توییتر یا وبلاگش. او اعتقاد دارد که باید به زور مرا مستقل کند و جدایم کند از خودش. میدانم از من خسته شده و دوستم ندارد. چهرهی متفاوتی دارد از خودش اینجا. از همین خوشم نمیآید. دوست دارم همهجا خودم باشم. همه فکر میکنند عجب مادری که سعی میکند دخترش را مستقل کند درحالی که برای خودش چهقدر سخت است. ولی آنطور نیست. ما مادر و دختری نبودیم که شبیه بقیه مادر دخترها باشیم.
الان هشت سال و چهار ماه است که از آن ماجرا میگذرد. تنهای تنها در یکی از روستاهای اینجا زندگی میکنم. دورم تا سقف پر از کتاب است. اتاق کوچک است و محله امن. نه ترسی دارم نه کسی را. هر دویشان ولم کردند. نه خبری دارم نه اثری.
درباره این سایت