محل تبلیغات شما

(از دید تینا، همسایه‌ بالایی نوید)

موهایش را مش شرابی کرده بود. شال نازک زرشکی‌اش از همان شال‌هایی بود که دست‌فروش‌های تجریش می‌فروشند. از بالا که نگاه می‌کردم شالش افتاده بود و فقط نوار نازک زرشکی‌ای مثل تل موهایش را گرفته بود. ماتیک خوش‌رنگ ماتی به لبش بوددکه لبش را بزرگتر از حد معمول نشان می‌داد. تقریبا نصف سینه‌هایش بیرون افتاده بود و با قدم‌های بلندش به سمت خانه‌ی ما می‌آمد. 

سه سالی می‌شود که در این آپارتمان می‌نشستم. خیلی طول کشید تا این‌جا را پیدا کنم. مادر و پدرم باید به شهرمان برمی‌گشتند و می‌خواستند محل زندگی‌ام نزدیک دانشگاه و امن باشد. تا این‌که وقتی به یکی از خوابگاه‌ها سر زدیم و مدیر خوابگاه شماره‌ی نوید را به ما داد. پدر نوید صاحب آن آپارتمان بود و قصد داشت واحدها را به دانشجوها با قیمتی مناسب اجاره دهد. پسرش هم در طبقه اول آپارتمان می‌نشست. 

از همان کفش‌های پاشنه بلندی پای زن بود که مینا، هم‌کلاسی‌ام در مهمانی‌ها می‌پوشید. از آپارتمان رو به رویی آقای حسنی را می‌دیدم که با چشمانی گرد قدم‌های زن را دنبال می‌کند. نوید برای این‌که مرا با محل زندگی بیشتر آشنا کند، اسم آقای حسنی را گذاشته بود فضول خان و گفته بود که فضول محله‌‌اس. کلی خندیده بودم. به هرحال می‌دانستم که زن به کدام واحد آمده. این پنجمین زنی بود که در این یک ماه گذشته زنگ در خانه‌ی نوید را می‌زد. 

سه سال بود که نوید را می‌شناختم. هیچ رفتار غیرعادی از او ندیده بودم. خیلی به من کمک کرد. حتی اولین نفری بود که توانسته بود اعتماد پدر و مادرم را جلب کند تا این حد که با خیال راحت مرا به او سپردند و رفتند. نوید سال آخر پزشکی بود. درس‌خوان بود و هرچه داشت از پدر و مادرش داشت. این‌ها را خودش گفته بود. در این دو ماه آن‌قدر سرش شلوغ شده بود که حتی نمی‌دیدمش. فکر می‌کردم لابد درس برای خواندن دارد. 

پرده‌ها را کشیدم. نمی‌خواستم دیگر فکر کنم. تلویزیون را خاموش کردم تا ببینم صدایی از پایین می‌آید تا نه. 

(از دید آقای حسنی، همسایه‌ی رو به رویی نوید)

با هر بادی مانتوی خانم به عقب می‌رفت. تاپ تنگ پوشیده بود و منم سعی می‌کردم زیاد نگاهش نکنم. خجالت‌آور بود! کفش‌های پاشنه‌بلندی به پای خانم بود و کیف چرمی به ساعدش آویزان. یک نگاهش به موبایل و یک نگاهش به اطراف بود. انگار که دنبال پلاکی باشد. بله.! دوباره نوید خان دنبال خانه‌ی رو به رویی ما می‌گشت. 

فاطمه، دخترم در اتاق بود و من هم مثل همیشه کنار پنجره بودم. کنار پنجره بودن حالم را خوب می‌کرد. اجازه نمی‌داد اسیر در و دیوار شوم. مادر فاطمه بعد از آن تصادف به کما رفت. هشت ماهی گذشته. ظهرها فاطمه را از مدرسه برمی‌داشتم و می‌بردم تا مادرش را ببیند. بعد هم که برمی‌گشتیم به خانه تا فردا صبحش در اتاق می‌ماند. 

خانم توی‌ خانه رفت. تینا کنار پنجره دستانش را به چانه زده بود و نگاهش بی‌عکس‌العمل پی خانم بود. وقتی که خانم رفت تو انگار که عصبانی باشد پرده‌ها را به سرعت کشید و رفت. اوایل فکر می‌کردم این‌ خانم‌ها پیش تینا می‌روند اما زمین تا آسمان با دختر ساده‌ای مثل تینا فرق داشتند. و هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم پسر حاج عباس که ان‌قدر درس‌خوان است این‌طور آدمی باشد. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای ریختم. 

(از دید الناز، مشتری نوید)

چند هفته پیش از نیما جدا شده بودم و حالم بد بود. رابطه‌ای که هفت ماه بیشتر طول نکشید. نیما برایم همه کار می‌کرد. نیما بنز داشت. خوش‌تیپ بود. از دخترهای دور و برش دیگر خسته شده بودم. از این‌که ان‌قدر پول و خانه و ماشینش را به رخم می‌کشید. فالوئرهای اینستاگرامم مدام به استوری‌های گریه‌ام واکنش نشان می‌دادند و حالم بدتر می‌شد. تنها کسی که پیشم بود سارا بود. سارا مثل هر دوست واقعی دیگری سعی می‌کرد حالم را بهتر کند و برای همین آدرس دکتری را به من داد و گفت که کارش خیلی خوب است و ارزان می‌گیرد. و گفت که همیشه دست بردن توی ظاهر حال آدم‌ها را بهتر می‌کند. به زور سارا قبول کردم و آدرس را گرفتم. 

خانه در یکی از کوچه‌های یوسف آباد بود. سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. پلاک ۳۱. اولین پلاک کوچه تازه پانزده بود. نگاهی به لوکیشن و نگاهی به خانه‌ها می‌انداختم تا رد نکنم. اهالی کوچه سر تا پا نگاهم می‌کردند. پلاک را که پیدا کردم زنگ زدم و رفتم تو. با دکتر معصومی برای بوتاکس و میکرونیدلینگ از قبل هماهنگ کرده بودم. 

خیلی دور خیلی نزدیک

تمرین ششم: پلاک ۳۱

تمرین چهارم: طراحی شخصیت

نوید ,می‌کردم ,مثل ,پلاک ,هم ,خانم ,بود و ,بود که ,را به ,از دید ,در این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

amadamاحمدرضاخرمی پرورش قرقاول Pheasant rearing رقص خورشید پرسش مهر رئیس جمهور 1398