پارچ را پر از آب کردم. خاک پیتوسهای گوشهی سالن خشک شده بود. برگهای زردشان را چیدم و آب پارچ را آرام آرام سرازیر گلدانها میکردم که زنگ در خورد. پارچ خالی شده را کناری گذاشتم و در را باز کردم.
- اینجا چیکار میکنی؟ امروز تعطیله مگه نمیدونی بچهها خونهن؟ الانم خوابن برو تا بیدار نشدن.
خشمش را میشناختم. سالها بود که میشناختم.
- خوب اونا که خوابن، بیام تو حالا.
داشت میآمد تو که با دستم شانهاش را هل دادم. دستش را دور چانهام گرفت و با تمام زور فشار داد: دفعه بعدی چنین کاری بکنی خبری از قول و قرارمون نیست.» و رفت. در را بستم. پارچ را برداشتم. اشکهایم را میدیدم که همراه با آب توی پارچ پر میشوند.
پ.ن: سعی میکنم تمرینهایی بنویسم که بعدا داستان بلندی شود. این هم قسمتی از یکی از آن داستانهای بلند.
پارچ ,آب , ,میشناختم ,آرام ,تو ,پارچ را ,در را ,بکنی خبری ,خبری از ,از قول
درباره این سایت