محل تبلیغات شما

پارچ را پر از آب کردم. خاک پیتوس‌های گوشه‌ی سالن خشک‌ شده بود. برگ‌های زردشان را چیدم و آب پارچ را آرام آرام سرازیر گلدان‌ها می‌کردم که زنگ در خورد. پارچ خالی شده را کناری گذاشتم و در را باز کردم. 

-  این‌جا چیکار می‌کنی؟ امروز تعطیله مگه نمی‌دونی بچه‌ها خونه‌ن؟ الانم خوابن برو تا بیدار نشدن. 

خشمش را می‌شناختم. سال‌ها بود که می‌شناختم. 

- خوب اونا که خوابن، بیام تو حالا. 

داشت می‌آمد تو که با دستم شانه‌اش را هل دادم. دستش را دور چانه‌ام گرفت و با تمام زور فشار داد: دفعه بعدی چنین کاری بکنی خبری از قول و قرارمون نیست.» و رفت. در را بستم. پارچ را برداشتم. اشک‌هایم را می‌دیدم که همراه با آب توی پارچ پر می‌شوند. 

 

پ.ن: سعی می‌کنم تمرین‌هایی بنویسم که بعدا داستان بلندی شود. این هم قسمتی از یکی از آن داستان‌های بلند. 

خیلی دور خیلی نزدیک

تمرین ششم: پلاک ۳۱

تمرین چهارم: طراحی شخصیت

پارچ ,آب ,  ,می‌شناختم ,آرام ,تو ,پارچ را ,در را ,بکنی خبری ,خبری از ,از قول

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخذ دیپلم آموزش وپرورش ❃شعار کافی است! مدرسه‌ای شاداب بسازیم❃ فــــــــداغ | fedagh